مامان و بابای دل گنجیشکی

سفر نامه گیلان

٥ شنبه اس، آخرین روز ماه ِ رمضانِ ...  من خونه مامی اینا ...خانواده همسری همگی عازم مازنداران ...و همسری از موسسه مرخصی گرفته و الان سر کار خودشون ِ ... یه هفته ای بود تو خونه مامان اینا حرف شمال رفتن زده میشد . میخواستن ٤ شنبه برن تا شنبه ، ولی ما اعلام کردیم که نمیتونیم بیایم ، اونام چون دوس داشتن با هم باشیم از خیر سفر گذشتن دلم یه سفر میخواد ... یه سفر ِ جدید ! شمال زیاد رفتیم ولی میرفتیم فریدون کنار ، ویلای بابا حسین مهربون همونجا میموندیم اما من یه شمال جدید میخواستم از اون شمال اااا که تا حالا ندیده بودم بعد از ظهر ِ ... همسری از کارگاه اومده ... میگه موسسه یه هفته بعد از عید...
24 مرداد 1392

خواب شیرین

با سر درد بری تو رختخواب هی از این دنده به اون دنده بشی ُ نگاهت به سقف باشه تا زمانیکه آلارم گوشیت به صدا درمیاد و یادت میندازه ساعت چهار ِ و هنوز خواب به چشمت نیومده ، باید بلند شی برای گرم کردن غذا که یه صدایی به دادت میرسه -:بخواب من سحری رو آماده میکنم بعد از سحری و نماز و دعای عهد میری تو تخت چشمات به شدت میسوزه ، سر دردت بدتر شده .... کلا دااااااااااغونی بدنت به خواب نیاز داره ولی میدونی که خوابیدنی در کار نیست مدام داری به اونایی که کم خوابی دارن و عذابی که میکشن فکر میکنی و به اینکه اگر منم در آینده مثه اونا بشم چی ؟؟؟؟؟ همسرت میگه چشمات ُ ببند میبندی دستت رو توی دستش ...
15 مرداد 1392

*

گاهی اوقات بعضی حرفها قبل از رسیدن به مغز مسیرشان منحرف شده و اول به گذرگاه زبان رسیده و چون نوزادی ٧ ماهه شتاب زده میپرند بیرون !!! غافل از اینکه هنوز تحلیل نشده اند . عذر خواهی هم فایده ای  نداره تو می مانیُ زخم زبان ها ، تلافی ها ، لجبازی ها  و تاوااااااااااااااان ها که چرا سَدی که ساختی برای زبانت نشتی دارد ولی دل ها که خبر دارند کدام حرفها با غرض و کدام بی غرض اند این وسط آنکه شروع کننده بوده دل شکسته تر خواهد بود. * پی نوشت : از این به بعد جملاتی را که شنیده یا خوانده ام و دوست داشتم رو اینجا مینویسم.  
12 مرداد 1392

صد بار اگر توبه شکستی باز آ

یه وقتایی احساس میکنی یه چیزی راه گلوتُ بسته احساس میکنی یه وزنه  روی سینه ات ِ ، جوری که حتی نفست هم به سختی در میاد احساس میکنی یه بغضی همراهت ِ که اگه بترکه راحت میشی ، نفست درمیاد نمیدونم ! میشه کلی گریه کنی ، زار بزنی اما بازم احساس سبکی نکنی ؟؟؟ تا حالا شده به این فکر کنی که اگه متوجه بشی روز آخر زندگیته چه حالی پیدا میکنی ؟؟؟ شاید یه حالی که اصلا نشه با واژه یا جمله ای مثالش زد شاید یه چیزی  مثه اسپند روی آتیش ... نه‌ ؟ من الان این حال ُ دارم یه رازی رو بهت بگم ؟ تو دو شب گذشته ی احیا  ، خیلی دعا کردم ... خیــــاـــــــــــــــــــــــــــی ولی توبه نکردم میدونی ! خجالت م...
9 مرداد 1392

شب بیست و یکم

انقـــــــــــد دلم گرفته امشب نمیدونم چرا ! خبری از احیا رفتن بیرون از خونه نیس چون بنده وضعیت جسمانی مساعدی ندارم احیا رو پای تی وی بجا خواهیم آورد ، اگر خوابمان نگیرد البته ! کلا دپرسم الان... احساس میکنم سعادت درک شبای قدر ازم گرفته شده یه جورایی اصلا یه تشویش خاطر و دل نگرانی بخصوصی دارم رمضان ِ امسال ... همش میترسم خدا سرش شلوغ باشه صدای ضعیف منو نشنوه ... چند ساله که هر چی تو این شبا ازش خواستم رو بهم داده شاید همین توجه قشنگش حریصم کرده و تشنه تر برای خواستن هام و بــــــــاز هم من ! لی لی !!! این پایین منتظر دست نوازشت هستم خیلی کوچیکم .... شاید کِدر ....شاید خاکستری ... شاید غبار گرفته ا...
7 مرداد 1392

همــــــــه ی زندگیم

 خوشبختی من در بودن با تو است و روز تولد تو تقدیر خوشبختی من تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی . .  خودت خوب میدونی ! خیلی غصه دار بودم که شرایطش رو نداشتم مثه همیشه یه گوشه از بی نهایت عشقم رو با هدیه ای هر چند کوچک نثارت کنم ولی تنها کاری که میتونستم برات انجام بدم همین بود که همـــــــــه ی زندگیم رو بین دستام بذارم و تقدیمت کنم  تولدت مبارک بهانه ی  آرامشم  ...
6 مرداد 1392

خدا جان سلااااااام

سفره ی مهمانی ات هنوز پهن است و شبهای قدر نزدیک ! مگر نه اینکه حال و هوای سال جدید زندگیمان را در این شبها برایمان رقم میزنی ؟؟؟ مگر نه اینکه ثبت میکنی در لوح محفوظ الهی ات یک سال از عمر ما را ؟؟؟ مگر نه اینکه گفتی تقدیر هر کس عوض نمیشود الّا با دعا ؟؟؟ پس ! میشه ازت بهترین های سفره ات را بخوام ،‌ خدا ؟؟؟ میشه ازت ... همـــــــــــــــــــــــــــــــــــه ی آنچه را که در این سه نقطه نهان کردم را بخوام ؟؟؟ * نوروز نیست ولی از هر عیدی بهاری ترم امروز بهاری ترم نسبت به همچین روزی در سال گذشته ام شکرت خدا برای حال و هوای امروزم میشه ازت برای شروع سال جدید ِ الهــــــــی ام !   حوّل ح...
5 مرداد 1392
1